مینا تو دانشکده ما بود. دختر خونگرم و مهربونی بود.

یه روز تصمیم گرفتم دعوتشون کنم خونمون. وقت شام که شد سفره شام رو جدا انداختیم. با اینکه خونه ما خیلی کوچیک بود ولی من و مینا رفتیم تو آشپزخونه تنگ دوتایی نشستیم لوبیا پلو خوردیم. مینا از جدا کردن سفره هامون خیلی خوشش اومده بود. همون شب برام از شروع زندگی شون تعریف میکرد. اینکه چقدر ساده رفتن سر خونه زندگی شون و.

تعریف که میکرد تعجب میکردم ازش. باورم نمی شد که مینا تا این حد ساده زیست باشه. تو ذهنم این بود که مینام مثل بعضی از عروسای این دوره زمونه درگیر مادیات و . است. ولی اینطور نبود


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Confab تولید و پخش تنورگازی هرمزگان , تنور گازی اپارتمانی گردشگری و موضوعات وابسته زهـ ـر تـنـ ـهـ ـایـ ـﮱ حسین حسین زاده جراحی بینی,جراحی فک و صورت,جراحی زیبایی در تهران links of firebox او صدایم زد زندگی من و همسرم تیم مهندسی آگرین